سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساعت 12:33 صبح یکشنبه 91/7/30

یادم آید که شبی با دل من یار شدی

روی ایوان دلم همدم و هم ساز شدی

تار گیتار دلم دست تو افتادآن شب

تا سحر با نفسم ساز خوش  آواز شدی

خاطرت  هست که گفتی نروم ازیادت

همه شب فکر توام تا که شوی صیادم

خاطرت هست  که گفتی  لب ایوان دلم

رو به چشمان دلت  هر شب و هر روز آیم

خاطرت هست بگفتم که خزان در راه هست

بوسه بر دست نشاندی که بهاران راه هست

خاطرت هست به آغوش کشیدی  دل تب دارمرا

تا سحر شعر بخواندی که کنی خواب مرا

دل من قصه لبهای تو را باور کرد

بوسه بر پنجره چشم، مرا ساغر کرد

عاقبت جام اسارت به لبم بنشاندی

روی سکوی دلم مهر و صداقت دادی

این همه گفتی و درخاطر من مانده هنوز

حرفهایی که  تو گفتی که همه پابندم

حال رفتی و منم همدم شبها شده ام

همدم فصل خزان  و غم دنیا شده ام

وای بر تو که چنین بر دل من سنگ زدی

روی  دیوار دلم  تار بدآهنگ زدی

ما گذشتیم از این عشق و ازاین فصل بهار

تو بمان و دل و دلداگی با دگران

باشد آرام بگیرند به یادت دگران


¤ نویسنده:

نوشته های دیگران ( )

خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
 RSS 
 Atom 

:: بازدید امروز ::
6
:: بازدید دیروز ::
17
:: کل بازدیدها ::
50604

:: درباره من ::

کلبه تنهایی من


ساده ام مثل نگاه کودک،گهگداری آرام مثل آرامش آب ،و دمی چون موج خروشان من همانم که در این تنهایی به خدا و به زمین اندیشم و به انسا نهایی که در این نزدیکی روی سکوی صداقت به امید فردا دل گرمی دارند من همانم که خدا می داند که چه حسی دارم و چه روحی آرام عاقبت با رو حم به سراغ می و مستی و خدا خواهم رفت

:: لینک به وبلاگ ::

کلبه تنهایی من

:: آرشیو ::

یادگاری از مهربانم

:: لینک دوستان من::

****شهرستان بجنورد****
محمد قدرتی
وبلاگ بروبچ باحال خودمون